امان از دست آن کس که دو روست


امان از دست آن کس که دو روست
هر کسی نزد ما آمدو هردرد داشت
می توان پای کمبود ویتامین گذاشت
آزمایش برایش سفارش می شود
تا بدانیم چه کم گزارش می شود
بشنو ازناخوشی های پایین رفت آن
درد ماهیچه ای است و دیگر درد ران
گر دیابت گرفته کسی یا که کهیر
شاید از کاهش دی، بدن گشته اسیر
گرزنی خستگی داشت و در نومیدی است
شاید ازاُفت میزان ویتامین دی است
شیب کمبود آن در زمستان ودی است
از مکافات این شیب پینه در پَی** است
ماه دی ماه هجران دی است و بلا
هر مریضی رسد دی به اوج ابتلا
آسمیان را شفا ده ، کمک از د بگیر
چون که در اُفت آن آسم می گردد دلیر
وی ته مین روده را پاس می دارد ز شر
پاسداری کند از بدن، پستان، جگر
آن کسانی که داروی صرعی می خورند
در کنارش بگویید باید دی خورند
ویته مین دی مفید است و غوغا می کند
خود به خود مالکش را مداوا می کند
است MS پینه در پَی نام پارسی **
( از کتاب برابر پارسی واژگان پزشگی اثر اینجانب دکتر نادر نوری )
در غارتارجهل به دنبال روزنی ؟
نور از خرد بگیر که آیی به روشنی
مقبولیت جداست زِ هر زور گفتنی
نادر، خرد نه خامه ی دانش شکستن است
نوری نفیس باشی اگرجهل بشکنی
پاکیزه خوی باش و خردمند و خوش زبان
با دیو نفس جنگ جز آن نیست دشمنی
دکتر نادر نوری بهمن 96
امان از دست آن کس که دو روست چو دیوی ددمنش ، بی چشم و روست
اگر در نزد تو چون آدم است مکن باور که این یک نیمه روست
برای دست یابی به هدف نه دشمن می شناسد او نه دوست
چو خر از هر چمن جوید علف چراگاهش شکر آب دو دوست
کلامش بی بها پر از دروغ قسم بی خود خورد بی آبروست
سرشته ذات وی با اختلاس کلاغی دانه دزد و کینه جوست
سرانجامِ دو رو، نافذ چه شد ؟ ذلیلی شد نه پُز ماندش نه پوست
دکتر نادر نوری ( نافذ) بهمن 96
خرچنگ خرافات
سنگ به خرچنگ خرافات زنید
آتش در آغُلِ آفات زنید
پشت به گفتار خرد کوب کنید
تیشه به ریشه ی مماشات زنید
غرق خیالات مگردید دگر
سد پل بر روی خیالات زنید
از خرد خویش بگیرید کمک
چنگ به مایه ی مباهات زنید
روح و روان نادر زخم گرفت
مرهم زخمی به جراحات زنید
چشمه ی پر آب بجویید شما
آبی به عقل جماعات زنید
دکتر نادر نوری
اندیشه و عقل زنده به گور
جایی که کلنگ و بیلْ مزدور است اندیشه و عقل زنده به گور است
دستی که زمانه پرتوانش کرد نایی نبرد، که از شرف دور است
آن کس که به زور بر سریری ماند یک کوک زمخت و وصله ناجور است
آن کس که دریغ می کند از فکر خالی از خرد مدام منفور است
چنگی که سرشت او چپاول است دژخیم وکشنده همچو تومور است
آن دل که برای کشورش سوزد بسیار عزیز و شمع پر نور است
در خرمن جهل ، زد شَرر نادر از آن که دلش به نصر منصور است
دکتر نادر نوری دی 96
پشیمانم که آزردم دلی را پریشانم زکف دادم گلی را
کجا رفتی ؟ سدایم کن دوباره سدایت حل کند هر مشکلی را
دکتر نادر نوری دی 96
قسم به آن که دنیا را سرشت نیم در فکر دوزخ یا بهشت
به هر سو رو کنم بینم دروغ به دور افکنده ام زیبا و زشت
دکتر نادر نوری دی 96
سیاسَت سیاسْت !
هزار آفرین بر سیاست مدار که نه دزد باشد نه چون گرگ هار
فروتن فدا کارفردی امین نه چون لاشه خواری که کرده کمین
به دامش مشو چون سیا سَت سیا سْت مکن خویش برده چو پر از ریا ست
ز شادیِ مردم تو خشنود باش وکیلی خردمند و پر سود باش
چو دستی بگیری مگو پا ببوس منه هیچ منت مشو اُختپوس
به فریاد کشور برس ای دلیر که پژمرد دلها , بر آمد نفیر
پلید است و پست آن سیا ست مدار نمایش چو موسا خفایش چو مار
ندارد به جز پند (نادر) نشان دلا تا توانی به دل آن نشان
می خوار ایّام
دلم آزرده شد از خارِ ایّام نخواهم بشنوم اخبار ایّام
به مولانا قسم قلبم گرفته از این نامردمان غَدّار ایّام
چو سعدی می نشینم در کجاوه گلستانی روم از غار ایّام
زفردوسی بگیرم نوشدارو که زخمی گشته ام از مار ایام
چو حافظ می روم کنج خرابات همه افشا کنم اسرار ایّام
رباب رودکی دردست گیرم ببویم مولیان جوبار ایّام
پیاله گیرم از، دستان خیّام گُسارم تا شوم می خوارایّام
به یاد کودکی بی غم بخندم به دور از این همه بی عار ایّام
بدان (نادر) تلاش راستجویان درآخر می کشد پتیار ایّام
دریغ از آن کودک و نو باوه است
که مغزش انبار ترس و یاوه است
دریغ از این درس های بی شمار
که بی ارزش بود و در حدّ شعار
کمان بر من کشید آن یار شرزه
تـنم از ترس او آمد به لرزه
نمی دانم چرا یارم چنین است
گهی از غم کشد گاهی به غمزه
دکتر نادر نوری آذر ماه 96
چو نوزادی که به جبر از زهدان جهید
جهان هم ناله کرد و آمد پدید
فغانی از ازل اندر هر ذره است
که هستی زهر جبر است و باید چشید
دکتر نادر نوری آذر 96
بشر مهمان زمان ساقی اجل زهر
نشسته در کنار سفره ی دهر
چَرد غافل کُند انبان از آن خوان
سرانجامش دهد ساقی از آن زهر
دکتر نادر نوری
پرستوی زخمی
من
من آن سرو سهی هستم که ازخاک و خسان رستم اگر دنیا به هم ریزدنگردد کج دل و دستم
نه مغرورم نه مکارم نه مزدوری ریاکارم نه مردم را بیازارم نه روباهی ربا خوارم
من از مرغان قافم که جدا مانده ز سامانش پرش بسته دلش خسته بنالدغم ز افغانش
من آن سیمر غ دستانم شفا خیزد ز دستانم سقای حق پرستانم وفا دارم به وجدانم
غبار غم بر اندازم چو طرحی نو در اندازم فلک را سقف بشکافم به افکارچو شهبازم
نمی فهمند درد ما ستم سازان و جاهلها به جای حل یک مشکل بیفزایند مشکلها
کنون نافذ بیا بنشین برای که رجز خوانی ؟ جهان جز با خردورزی نگیرد هیچ سامانی
فرط فریاد
زمانه نابکارو بد شگون است فلاکت از فساد فاسقون است
ریاکاری، رباخواری، فراوان ورق بازی سند سازی فزون است
گلوها خسته شد ازفرط فریاد سریرآرزوها واژگون است
امیدُ وعده ها اندر قفس شد قفس سازی کنون ازحد برون است
پریشان روزگارم هم چوفرهاد موانع پیش روچون بیستون است
نمایان نیست نادر، نورفکرم مدام ازغم ، روانم قیر گون است
من ازکافرندارم انتظاری دلم ازمومنان غرق به خون است