من آن سرو سهی هستم که ازخاک و خسان رستم اگر دنیا به هم ریزدنگردد کج دل و دستم
نه مغرورم نه مکارم نه مزدوری ریاکارم نه مردم را بیازارم نه روباهی ربا خوارم
من از مرغان قافم که جدا مانده ز سامانش پرش بسته دلش خسته بنالدغم ز افغانش
من آن سیمر غ دستانم شفا خیزد ز دستانم سقای حق پرستانم وفا دارم به وجدانم
غبار غم بر اندازم چو طرحی نو در اندازم فلک را سقف بشکافم به افکارچو شهبازم
نمی درکند درد ما ستم سازان و جاهلها به جای حل یک مشکل بیفزایند مشکلها
کنون نافذ بیا بنشین برای که رجز خوانی ؟ جهان جز با خردورزی نگیرد هیچ سامانی
دکتر نادر نوری ( نافذ )